-
سلام حضرت مهربان
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1384 21:49
سلام حضرت مهربان روز نهم ماه رمضان هم پر کشید و رفت. کو تا سال دیگر ؛ تا روز نه دیگری... پارسایی باشد تا برایت نامه بنویسد یا نباشد... می دانی این کاغذهای سفید بدجوری وسوسه ام می کنند که با تو سخن بگویم. شاید تو حال خواندنش را نداشته باشی ولی دلخوشی خوبی است برای کسی که می خواهد احوال دلت را بداند. خب؛ حال دلت چطور...
-
چه سلامی چه نگاهی
دوشنبه 18 مهرماه سال 1384 21:19
اقا چه سلامی چه نگاهی!! ببخشیدا من عادت ندارم با امام زمانم اینجوری حرف بزنم. خودتم اینو می دونی ولی وقتی شونه هات رو همین طوری بالا گرفتی و کم محلی می کنی؛ خب منم بغض می کنم دیگه... اخه گل من! اون شونه ها برا بالا گرفتنه؟ نمی گی با سر بی پناهم چه کنم؟ می دونی از بس اه کشیدم دیگه اهی در بساط ندارم؟ مهم نیست؛ هر جور...
-
رمضان در خانه ما(۲)
شنبه 16 مهرماه سال 1384 21:48
۱ ـ امروز بدجوری تشنه ام شده بود.لبام از خشکی به هم چسبیده بودند. این هم نتیجه سحری ماکارونی خوردنه. ای امین خدا بگم چی کارت کنه. کارد بخوره به اون شیکمت امین! از دم افطار گیر داده بود به مامان که سحری ماکارونی درست کنه. مامانم که قربونش برم؛ وقتی ماکارونی درست می کنه؛ هفت قلم ادویه توش می زنه؛ از ادویه مخصوص ماکارونی...
-
رمضان در خانه ما (۱)
پنجشنبه 14 مهرماه سال 1384 22:07
مامان هنوز دلش از دست بابا بدجوری پره . من که بهش حق می دم. اخه یه زن با دهن روزه؛ این همه توی خونه زحمت می کشه تا سفره افطار رو طوری فراهم کنه که اهل خونه خصوصا شوهرش از افطاری لذت ببرن؛ اون وقت بابا هفته اول ماه رمضون رو؛ این ور و اون ور ؛ افطاری دعوت دارن!! تا اونجایی که یادمه همیشه برنامه های اجتماعی بابا که کم هم...
-
رمضان مبارک!
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1384 11:08
بیا به تماشای طلوع دلهایمان در ماه مهر بنشینیم و رنگین کمان دلمان را از اسمان رمضان هدیه بگیریم. فرا رسیدن ماه رمضان بر دوستان گلم مبارک باد
-
چشم می گذارم تا بیایی!
یکشنبه 10 مهرماه سال 1384 11:38
هفت؛ هشت؛ نه؛ ده...آ...آ... آمدم.آمدم پیدایت کنم.پشت این در که نیستی! پشت شیشه ها؛ پشت درختها پشت دیوارها هم نیستی! این روزها هر چه بیشتر می گردم کمتر پیدایت می کنم! چشمهایم از هر طرف که می دوند محکم به دیوارها می خورند. هر چه می گردم تو را می بینم و نمی بینم! می بینم که از پشت دیوارها نگاه می کنی؛اما پشت دیوارها...
-
یک لحظه زندگی
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1384 17:24
باز که بغض کردی و زانوهات رو توی بغلت گرفتی؟!! می دونم منتظری که یکی بهت گیر بده تا همه عقده هات رو روی سر اون بدبخت خالی کنی!! آخه چرا؟ بگو چی شده؟! فکر می کنی زندگی سخته؟ احساس می کنی توی خونه دوستت ندارن؟ بیماری مزمن یا نقص عضو داری؟ یا توی امتحانات آخر ترم گل کاشتی!! آها حتما با دوستت حرفت شده؛ می دونم ازت یه چیزی...
-
حسرت همیشگی
شنبه 12 شهریورماه سال 1384 20:08
حرف های ما هنوز ناتمام... تا نگاه می کنی: وقت رفتن است باز همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه با خبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود آی... ای دریغ و حسرت همیشگی!! ناگهان چقدر زود دیر می شود!! شعر از: قیصر امین پور
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 11:48
همه مخالف بودیم که امین بره اعتکاف. منم هر چی می گفتم مگه توی کلش می رفت. پاشو توی یه کفش کرده بود و حرف خودش رو می زد. می گفتم امین جان! توی تابستون؛ توی این روزای به این بلندی؛ اونم سه روز پشت سر هم!! همش هم که باید توی مسجد باشی... تازه مامانم که راضی نیست... می گفت: تو اگه توی گوش مامان نخونی؛ راضی کردن مامان کاری...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1384 20:33
می گفت: روزای اولی که وبلاگ درست کرده بودم خیلی خوشحال بودم که یه جای دنج و خلوت پیدا کردم که هر چی بخوام توش می نویسم. حرفای دلم رو؛ اونایی که تا حالا به هیچکی نگفتم و توی دلم تلنبار شده. توی کتابفروشی ها دنبال اشعار عاشقونه و توی اینترنت دنبال چند تا عکس ناب می گشتم. عالمی داشتم برای خودم. خودم بودم و وبلاگم. به هر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 مردادماه سال 1384 20:02
با اینکه خیلی وقته از اون روزا گذشته ولی هنوز خیلی از حرفهایی رو که به هم میزدیم یادمه: غزاله! تو بزرگ شدی چی کاره میخوای بشی؟ غزاله هم مثل همه وقتایی که میخواست مثلا با فکر جوابم رو بده؛ دستاش رو دور صورتش حلقه کرد و گفت: من میخوام خانوم معلم بشم؛نه نه؛ میخوام مبصر بشم؛ به مامانم هم گفتم. خیلی کیف داره! اسم بدا و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 مردادماه سال 1384 11:04
به میدون شهدا که رسیدم تا چشمم افتاد به گلدسته های حرم امام رضا روم نشد سلام بدم؛ البته روزای قبل هم که از همون جا سلام می دادم با کلی خجالت سرم رو به احترام آقا پایین میاوردم از مراسم روز هفتم بابای حمید که اونم به خاطر حمید رفتم حرم؛ تا الان حدود یه ماه میشه که حرم نرفتم توی مشهد باشی و فاصله خونتون تا حرم امام رضا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1384 10:23
توی این روزگاری که ما زندگی می کنیم من بعید می دونم جایی باشه که آدما واقعا شاد باشن. می دونی با این همه بدی که روی این زمین وجود داره آدم اگه خودش هم بخواد زورکی خودش رو شاد نشون بده نمی تونه. البته شاید بتونه ولی شادیه زورکی چه ارزشی داره و چقدر می تونه دوام بیاره؟! چطور می تونی شاد باشی وقتی می بینی یا می شنوی که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1384 20:16
زندگی یعنی صدای مادرم آسمان چشم های مادرم ولادت حضرت زهرا(س) و روز مادر مبارک باد
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مردادماه سال 1384 22:27
برو ای عشق دگر خسته ز دیدار توام
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مردادماه سال 1384 11:48
توی این دنیای به این بزرگی؛روی زمین خدا؛ چقدر آدم جور واجور وجود داره.فقط کافیه از امروز که از خونه بیرون میای؛ توی چهره بقیه نگاه کنی . می دونی؟ چهره آدما خیلی حرف برای گفتن دارن؛ البته اگه چهره شناس خوبی باشی . بعضی آدما رو می بینی انگار نه انگار که تا حالا غمگین شده باشن؛یکسره لبخند ژکوند تحویل آدم می دن! اونقدر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 تیرماه سال 1384 19:11
میدونی من فکر می کنم که خیلی از آدما رو فقط توی خلوتشون می شه شناخت.آخه آدما توی خلوتشون؛ فقط خودشون هستند؛خود خودشون؛ دیگه مجبور نسیتند برای بقیه باشند و نقش بازی کنند. خوشبختانه فکر نکنم کسی باشه که خلوت نداشته باشه؛ ولی مهم اینه که چطوری بری توی خلوت آدما . البته منظورم فضولی نیست ها ؛ می خوام بگم چه جوری می شه با...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 تیرماه سال 1384 10:24
دل من زار و غریب است خدا می داند غم این عشق نجیب است خدا می داند بازی شعر و غم و خلوت من مثل یک راز عجیب است خدا می داند. سلام. به خلوتکده من خوشامدید