یک لحظه زندگی

باز که بغض کردی و زانوهات رو توی بغلت گرفتی؟!!
می دونم منتظری که یکی بهت گیر بده تا همه عقده هات رو روی سر اون بدبخت خالی کنی!!
آخه چرا؟ بگو چی شده؟!
فکر می کنی زندگی سخته؟ احساس می کنی توی خونه دوستت ندارن؟
بیماری مزمن یا نقص عضو داری؟ یا توی امتحانات آخر ترم گل کاشتی!!
آها حتما با دوستت حرفت شده؛ می دونم ازت یه چیزی خواسته که توقع نداشتی!!
شایدم اصلا از این زندگیه شهری خسته شدی و فکر می کنی همه ما خیلی بد بختیم!!

اما
یک لحظه زندگی

نکته همین جاست. به قول حسین پناهی:
اینها همه اسمش زندگی است: دلتنگی ها؛ دل خوشی ها؛ ثا نیه ها؛ دقیقه ها
....

هیچکس در تمام لحظات زندگی خوش حال نیست بلکه بعضی ها قدر لحظات و پیروزی های کوچک زندگی را می دونند. گاهی یه لحظه برایشان انگار همه زندگی است یا بزرگتر از زندگی!!
مثل هدیه گرفتن یه شاخه گل؛ تولد فرزند؛ قبولی در آزمون ورودی؛مهمانی با اقوام دوست داشتنی؛ یک تصویر؛ یک فیلم؛ خوندن یه وبلاگ!! و یا حتی شعری کوتاه مثل:
تو حوایی و من آدم/ و دوستت دارم/ به همین دلیل روشن...

آخ اگه دست من به این ژن افسردگی برسه؛ براش یه حبس ابد یا اعدام می نویسم!!
 ما حقوق دانها هم که فقط همین کار رو بلدیم!!

حسرت همیشگی









حرف های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:

                       وقت رفتن است

باز همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی!!

ناگهان

                  چقدر زود

                                              دیر می شود!!




                                      
شعر از: قیصر امین پور                                        

همه مخالف بودیم که امین بره اعتکاف. منم هر چی می گفتم مگه توی کلش می رفت. پاشو توی یه کفش کرده بود و حرف خودش رو می زد.
می گفتم امین جان! توی تابستون؛ توی این روزای به این بلندی؛ اونم سه روز پشت سر هم!! همش هم که باید توی مسجد باشی... تازه مامانم که راضی نیست...
می گفت: تو اگه توی گوش مامان نخونی؛ راضی کردن مامان کاری نداره... ببین پارسا!! داداش بزرگتر هستی؛ احترامت واجبه؛ اینا همه سر جاش؛ ولی خواهشآ این دفعه ما رو بی خیال شو. بذار این سه روزه رو برای خودم باشم. به جون خودم خیلی وقته منتظرم...
گفتم منتظر چی؟! بابا ! ماه رمضون می آد ؛اینقدر روزه بگیر تا جونت در بیاد!
گفت: ماه رمضون همه روزه می گیرن چون باید روزه بگیرن. ولی حالا قضیه فرق داره. من یه چیزایی رو باید به خدا ثابت کنم و الان وقتشه!!
گفتم:حتما میخوای ثابت کنی که خیلی کله شقی!! ...
روز قبل از اعتکاف دیدم رفته سلمونی و موهاش رو کوتاه کرده. می گفت نمیخوام توی این سه روز حواسم دنبال موهام باشه!

خیلی دوست داشتم بدونم بین امین و خداش چه اتفاقی افتاده و امین چی رو می خواد به خدا ثابت کنه؟!
خلاصه خودم مامان رو راضی کردم که بذاره امین بره اعتکاف.
شب دوم اعتکاف بود که که رفتم سراغ امین. توی یکی از شبستون های مسجد گوهر شاد نشسته بود. یه عبای مشکی انداخته بود روی دوشش و آروم داشت برای خودش دعا می خوند. رفتم کنارش و به شوخی گفتم:
حا ج آقا ببخشید یه سوال شرعی داشتم!! اگه پسری به دختری بگه جیگرت رو بخورم؛ حکمش چیه؟
امین هم با همون لهجه ناز و قشنگ ترکی که خیلی خوب تقلید می کرد؛ گفت:
اگر بگوید ان شاء الله جیگرت را بخورم؛ اشکالی ندارد چون فی سبیل الله بوده است!!

به امین نگاه می کردم و به حالش غبطه می خوردم.
سه روز خودت باشی و خدا. سه روز فقط برای خدا باشی!!
وای خدا!  تا حالا چند تا از این سه روز ها رو از دست دادم؟
کاشکی جای امین بودم. آخه بوی حرم رو گرفته بود. بوی پاکی...
خدایا چی می شه یکی از این همه زلزله هایی که توی ایران می آد؛ توی دل من بیاد. و بعد خودت دلم رو باز سازی کنی؛ فقط خودت.