قصه ما و بهار (1)

 

قصه ما و بهار، قصه « هر کسی از ظن خود شد یار من» است. یک دگرگونی بزرگ در جهان که ما بسته به حال و اوضاع و گرفت و گیرمان با آن برخورد می کنیم.
مثلا بچه ها بسته به سن و سالشون یه جور به بهار و عید نگاه می کنند که آدم بزرگا اونجوری نگاه نمی کنند. بچه ها معمولا در این ایام فکر اقتصادی و عقل معاششون به کمال و بلوغ می رسه!! و دنبال عیدی جمع کردن هستند و ما بزرگترها هستیم که  آتیش به مالمون میزنیم  و ... ( بقیه شو نمی گیم تا داغ دلم تازه نشه!)
خلاصه هر کسی بنا به سن و سال و شغل و موقعیتی که داره یه جور به این اوضاع و احوال نگاه می کنه و برداشت خاص خودش رو داره.
اما ما یعنی همون من فکر می کنم که در عید و بهار نمادهایی هست که جای تأمل بسیار داره. مثلا صفایی که در صبح های بهاری هست! یا پاکی و لطافتی که در باران بهاری هست! یا عطری که در گلهای بهاری وجود داره یا اصلا گره گشایی که در نسیم بهاری هست که عمرا اگه توی نسیم پاییزی باشه! همه اینها تأمل برانگیزه!
 میدونید من به کجا رسیدیم؟
من می گم: 

 اگه بهار را خنده طبیعت بدونیم که حتما همینه! این معنایی جز این نداره که:  

 بهار، خنده خداست!  

 و این لبخند خدا، بالاترین عیدی و هدیه ای است که خداوند به ما آدما تقدیم می کنه. بدون هیچ توقع و منتی. 

 حالا باعیدی خدا می خوای چی کار کنی؟
قربونش برم که اینقدر مهربونه!