زیبایی ماه خدا

 

چقدر این روز ها و شب ها قشنگ است. قشنگ و دوست داشتنی.
چقدر لمس کردن ثانیه ثانیه اش زیباست.
چقدر هیجان انگیز است پیاده رو های شلوغ یک ساعت مانده به افطار؛ که همه از هم سبقت می گیرند تا به خانه برسند.
چقدر زیباست چهره راننده ای که از سبقت بی جای دیگری کلافه شده؛ داد می زند:
حیف که ماه رمضونه و گر نه... سکوت می کند و بعد می گوید استغفر الله!!

چقدر زیباست وقتی از شدت تشنگی می روی سراغ یخچال و یک لیوان اب خنک نوش جان می کنی و بعد یادت می اید که روزه بوده ای !!
چقدر خواب قبل از افطار می چسبد و تو می دانی که خوابت هم عبادت است؛ و مامان بالای سرت می اید؛ صدایت می کند: عزیزم بلند شو دارند اذان می گویند... و تو ارزو می کنی کاشکی کودکی بودی و مامانت گونه هایت را به بوسه ای مهمان می کرد... و ناگهان به ارزویت برسی!!

چقدر لذت بخش است مامان هی دستور دهد و تو انجام بدهی و او اطمینان کند که هر چه بخواهد تو حاضری انجام دهی...
چقدر لحظاتت دوست داشتنی می شوند وقتی که یک نفر همه جا هوایت را دارد؛ کسی که تو را و همه لذت های زندگی تو را دوست دارد و تو می دانی که هیچگاه تنهایت نمی گذارد.

چقدر زیباست نگاه کردن به صحن بزرگ و خلوت حرم که تو را به کودکی ات می برد و دوست داری پارسای کوچکی باشی که امین دنبالت می کند و تو دوان دوان دستت را به پنجره فولاد می زنی و می گویی: سوک سوک!!

چقدر زیباست...  

سلام حضرت مهربان

 

سلام حضرت مهربان
روز نهم ماه رمضان هم پر کشید و رفت. کو تا سال دیگر ؛ تا روز نه دیگری...
پارسایی باشد تا برایت نامه بنویسد یا نباشد...

می دانی این کاغذهای سفید بدجوری وسوسه ام می کنند که با تو سخن بگویم. شاید تو حال خواندنش را نداشته باشی ولی دلخوشی خوبی است برای کسی که می خواهد احوال دلت را بداند.

خب؛ حال دلت چطور است؟ نکند گرفته باشد؟!
می دانی همیشه دلهره دارم که نکند دلت از دست من گرفته باشد!
به لطافت دل مهربانت سوگند که هر روز برای دلت صدقه کنار می گذارم که هیچ وقت گرفته نباشد...

من هم خوبم ؛ یعنی وقتی برایت می نویسم خوب خوبم.
 راستی می دانستی که قناری کوچک خانه مان چقدر تو را دوست دارد؟!
اخر می دانی ؛ با امدن پاییز بغض گلویش را گرفته بود؛ لام تا کام حرف نمی زد...
اما امروز تا اسم تو را برایش خواندم؛ اوازی خواند که گویی بهار را به او داده باشند!!
انقدر خواند که داشت حسودی ام می شد!

نمی دانم چرا ولی دوست دارم فقط خودم دوستت داشته باشم!
می بینی هنوز اخلاق بچه گی هایم را با خودم به دنبال می کشم!
ان روز ها که با امین بر سر مامان دعوا می کردیم و به او می گفتم مامان خودم است؛ برو برای خودت یک مامان پیدا کن!!

ولی خوب می دانم که تو را همه خاطر خواهند.
کاشکی ماهی قرمز حوضمان هم زنده بود تا او هم برایت اواز می خواند.
وای که چقدر دلم برایش تنگ شده است...

چه سلامی چه نگاهی

 

اقا چه سلامی چه نگاهی!!
ببخشیدا من عادت ندارم با امام زمانم اینجوری حرف بزنم. خودتم اینو می دونی
ولی وقتی شونه هات رو همین طوری بالا گرفتی و کم محلی می کنی؛ خب منم بغض می کنم دیگه...

اخه گل من! اون شونه ها برا بالا گرفتنه؟
نمی گی با سر بی پناهم چه کنم؟

می دونی از بس اه کشیدم دیگه اهی در بساط ندارم؟
مهم نیست؛ هر جور عشقته...فقط... فقط کاشکی چشمای قشنگت هوای دل ما رو داشت.

باشه... معذرت می خوام. درست نبود این طوری حرف بزنم. به هر حال مولایی گفتن و عبدی!!
این رو هم بذار به حساب متولد پاییز بودن و دهن روزه!
اقا جون راستی تو متولد چه فصلی هستی؟!
تو هم توی پاییز دلتنگی هات گل می کنه؟
تو هم توی پاییز بهانه گیر می شی؟
حتما خیلی دوست داری بیای؟! مگه نه؟!

اقا جونم از قدیم گفتن پاییز فصل عاشقاست؛ رمضونم که ماه خداست؛ تو هم که خدای عشقی!!
به جون خودم اگه زودی نیای به عاشق بودنت شک می کنم...

آقا پررویی من رو می بخشی.
فقط اومدم ماه رمضون رو بهت تبریک بگم
افطاری که دعوتمون نمی کنی! ولی در حقمون که می تونی دعا کنی...

روزه هات قبول.

کوچیک تو : پارسا

بای

یا به قول خودت

فی امان الله...

رمضان در خانه ما(۲)

۱ـ امروز بدجوری تشنه ام شده بود.لبام از خشکی به هم چسبیده بودند.
 این هم نتیجه سحری ماکارونی خوردنه. ای امین خدا بگم چی کارت کنه. کارد بخوره به اون شیکمت امین!
از دم افطار گیر داده بود به مامان که سحری ماکارونی درست کنه. مامانم که قربونش برم؛ وقتی ماکارونی درست می کنه؛ هفت قلم ادویه توش می زنه؛ از ادویه مخصوص ماکارونی گرفته تا ادویه هندی و چینی و ... اخیرا هم که بابا از لبنان ادویه عربی اورده!! نمی دونم بابا که برای نمایشگاه کتاب اونجا رفته بود؛ چه جوری مغازه ادویه فروشی رو پیدا کرده!!؟

ولی خب ماه رمضونی که توش تشنگی نباشه که ماه رمضون نمی شه.

به این فکر می کنم که چند تا ماه رمضون رو تا حالا گذروندم که اخرش فقط تشنگی و گرسنگی نصیبم شده؟

خدایا مگر رسولت نگفت که ای مردم! ماه خدا با برکت و رحمت و مغفرت به شما روی اورده؟

پس از اون رحمت بیکرانت؛ از اون برکت بی پایانت: از اون مغفرت فراگیرت؛ نصیب ما هم بفرما...

۲ـ محمود تلفن زد و گفت: برای شب پنجشنبه جایی قول نده که افطار خونه ما دعوتی
بهش گفتم بجز من دیگه کیا دعوتند؟
گفت: همه بچه ها رو گفتم. سعید با خانمش؛ منصور با خانمش ؛ علی با خانمش..
تو هم اگه تا شب پنجشنبه برای خودت یه خانم دست پا کردی که هیچ؛ و الا افطار بی افطار!!

ببین تو را خدا ... اخه این چه جور افطار دعوت کردنه

۳ـ راستی یه سفارشم امین کرده که البوم برکت محمد اصفهانی رو خصوصا ترانه ماه نو که به ملودی عربی خونده شده و شعرش از علی معلمه رو گوش کنید 
طفلی امین؛ از اون وقت که فهمیده من وبلاگ دارم خیلی این در اون در می زنه که ادرس وبلاگ رو گیر بیاره

ولی کور خوندی امین خان!! جالب اینجاست وقتی هم که کم می اره می گه
 من از این قرتی بازی ها خوشم نمی اد.


مثل همیشه دعا سر سفره افطار یادتون نره.اینم بگم که من نیم ساعت زودتر برای دوستان دعا می کنم.
 می دونین که مشهد نیم ساعت زودتر اذون می گن
.

رمضان در خانه ما (۱)

مامان هنوز دلش از دست بابا بدجوری پره. من که بهش حق می دم. اخه یه زن با دهن روزه؛ این همه توی خونه زحمت می کشه تا سفره افطار رو طوری فراهم کنه که اهل خونه خصوصا شوهرش از افطاری لذت ببرن؛ اون وقت بابا هفته اول ماه رمضون رو؛ این ور و اون ور ؛ افطاری دعوت دارن!!

تا اونجایی که یادمه همیشه برنامه های اجتماعی بابا که کم هم نیستن؛ بر سایر برنامه ها ترجیح داشته و در این میون؛ خب معلومه دیگه؛ یه جورایی زن و بچه باید فدا شن...
امین هم که به قول خودش یه جورایی سعی می کرد که از خودش
خوشحالی در و کنه ( با لهجه برره ) تا مامان رو بخندونه!!

من که فکر می کنم این وسط بابا خودش ضرر می کنه... نمی دونم چه جوری دلش می اد افطاری خوشمزه مامان رو ول کنه بره جای دیگه!
به مامان می گم:
مامان جون غصه نخور! وای سا خودم وقتی زن گرفتم؛ هر شب ماه رمضون؛ دست عروس خوشگلت رو می گیرم و افطاری می ام پیش شما!!

امین از این حرف خنده اش می گیره ولی مثل اینکه داغ مامان تازه می شه
و یاد عروس اینده اش میفته!! و شروع می کنه به نصیحت کردن که:
بذار تا همین چند لاخ مو توی سرت مونده برم برات خواستگاری!!
 منم که عین خیالم نیست

راستی دعا فراموش نشه ها!!
فدای همه تون.

رمضان مبارک!




بیا به تماشای طلوع دلهایمان در ماه مهر بنشینیم و رنگین کمان دلمان را از اسمان رمضان هدیه بگیریم.

فرا رسیدن ماه رمضان بر دوستان گلم مبارک باد

چشم می گذارم تا بیایی!

 

هفت؛ هشت؛ نه؛ ده...آ...آ... آمدم.آمدم پیدایت کنم.پشت این در که نیستی! پشت شیشه ها؛ پشت درختها پشت دیوارها هم نیستی!
این روزها هر چه بیشتر می گردم کمتر پیدایت می کنم!
 چشمهایم از هر طرف که می دوند محکم به دیوارها می خورند. هر چه می گردم تو را می بینم و نمی بینم!
می بینم که از پشت دیوارها نگاه می کنی؛اما پشت دیوارها نیستی. می بینم که پرده ها با نفست تکان می خورند؛ اما پشت پرده ها نیستی!
کوچه بوی تو را می دهد اما توی کوچه نیستی.

روزهای من اغشته به توست عزیز من؛ اما هر روز من از تو خالی است...
از خانه بیرون می دوم؛ در پیاده رو لابه لای جمعیت را نگاه می کنم؛ مردم به هم تنه می زنند و رد می شوند
همه عجله دارند؛ همه با نکاههای مضطرب می گذرند تا به کارهای شروع نشده یا نیمه تمامشان برسند.
و من می دانم که هیچکدامشان تو نیستی.
چون آرامشت ورد زبان همه شاعران دنیاست؛ چون هیچوقت به هیچکس تنه نمی زنی؛ 
چون هیچوقت نگاهت مضطرب نیست و اضطراب در چشمان تو به آرامش می رسد.
خنده ای مرا به خود می آورد؛ نه تو نیستی؛ تو که قهقهه نمی زنی!
به ماشین ها نگاه می کنم که از خیابان عبور می کنند؛ و در هیچکدام تو نیستی.

وای... سرم درد گرفت. تو نیستی! نیستی... نیستی...
پس کجایی؟ کجا پنهان شده ای؟

من می روم تا دوباره چشم بگذارم. شاید بیایی. شاید پیدایت کنم. می دانم که می آیی.
می دانم که سرانجام پیدایت می کنم...
هفت؛ هشت؛ نه...  .