یادداشت های پراکنده ۱

 

 1_ ترم داره به روزای آخر خودش نزدیک می شه، این هفته کلاس ها از هفته ای قبل خلوت تر بود. ولی من سعی کردم پر انرژی مثل روز اول کلاسها، تدریس کنم. بچه ها می گفتن استاد شما این همه انرژی رو از کجا می یارین، یه ریز از اول کلاس تا آخرش حرف می زنین اونم ایستاده!! بهشون گفتم «خجالت نکشین یه هو بگین استاد چقدر وراجین شما! »آخر کلاس هم بچه ها دوره ام کردن که تو را خدا یه خورده از حجم درس رو کم کنین برای امتحان. که البته مرغ استاد یه پا داشت... .


2_ امروز کلاس که تموم شد و می خواستم که وارد اتاق اساتید بشم، دیدم یکی از دخترای کلاس اومد و یه بسته ای رو که کادو کرده بود به من داد گفت« استاد بابت یادگاری. » تقریباً همه دانشجوها می دونن که من کادو و هدیه قبول نمی کنم، ولی در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم، نمی تونستم دستش رو رد کنم. البته یه ذره هم خجالت کشیده بودم. خلاصه کادو رو قبول کردم و بعدش دیدم چه خوب شد که قبول کردم، چون فهمیدم، اون دختر خانوم سید بودن و این کادو را که یه قاب و ان یکاد بود، به مناسبت عید غدیر،هدیه دادن.


3_ یه چند وقتی بود از اس ام اس های اون دختر خانوم خبری نبود. آخرین اس ام اسش یه عکس فنجون چای داغ بود که زیرش نوشته بود، استاد این فنجون چای داغ در این هوای سرد تقدیم به شما، ولی تنهایی نمی چسبه ها !! نمی دونم چرا از این اس ام اس بدم اومد، جوابش رو ندادم، فرداش دوباره اس ام اس داد که استاد چرا جواب اس ام اس منو ندادین؟ ولی من بازم جواب ندادم. یک هفت هشت روزی شده بود که دیگه اس ام اس نمی داد و منم فکر کردم دیگه خسته شده. تا اینکه امروز با اس ام اس «استاد صبحتون به خیر» از خواب بیدار شدم... ظاهرا این سریال هنوز ادامه داره.


4_ هفته آینده، هفته آخر کلاس هاست. اینقدر کار عقب مونده دارم که نگو... . اما مهمترینش خط نستعلیقه که باید بشینم حسابی کار کنم، هفته پیش استاد خیلی شاکی بود، می گفت: آقای ... یک خط در میون کلاسها رو تشریف می یارین!! اتفاقا سرمشق اون هفته رو اصلا تمرین نکرده بودم، نیم ساعت مونده به کلاس، مثل این بچه هایی که مشقاشونو ننوشتن، شروع کردم، به نوشتن اونم با یک قلمی که سرش خراب بود و رنگ مرکب هم که اصلا تنظیم نبود... . مونده بودم چه جوری این خط رو به استاد نشون بدم!! سرمشقش این بود: « آب زنید راه را هین که نگار می رسد، مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد.» وقتی استاد خط  رو دید گفت: حیف، حیف که کم می نویسید آخه چرا با این استعداد، کم می نویسید؟ بعدشم گفت :«من جلو همه به ضرس قاطع می گم اگه سه ماه تمرین کنی ممتازت رو می گیری!!!» باورم نمی شد، از این تعریف اینقدر خوش حال شده بودم که بعد از کلاس رفتم دیوان حافظ با خط استاد امیر خانی رو با قیمت پنجاه هزار تومان خریدم!! وای چقدر خط استاد نازه!! یعنی می شه منم یه روز به این زیبایی اشعار حافظ را بنویسم بعدش تقدیم کنم به کسی که خیلی دوسش دارم؟!


5_ شبا دیر خوابم می بره، اینجوری نبودم . دیشب حدود دوازده و نیم ، هر کار کردم که از استاد سرا به نت وصل شمُ نشد که نشد. خیلی دوس داشتم ... .

نمی دونم خوندن این جملات یه حسی رو به من می ده... « یک انسان بسیار تکامل یافته هرگز احساس نگرانی نمی کند و اصلا با نگرانی و تنش بیگانه است. او نه نفرت دارد و نه خشمگین می شود و نه دچارحسادت و ترس می شود.مخفی نگه داشتن  احساسات غیرممکن است چون یک موجود تکامل یافته ارتعاشات رسیده از موجود دیگر را دریافت می کند. ارتباطات تلپاتیک بین موجودات تکامل یافته رایج است.یک موجود تکامل یافته افکار و تجربیات طرف مقابل خود را حس می کند. ترس گواهی کاذب است که حقیقی به نظر می رسد. ترس چیزی است که تو نیستی.جاری باش...... »

 ولی من می ترسم، می ترسم که نترسم!!


6_ امروز ظهر، توی ماشین خواب لبنان رو دیدم، جنگ سی و چند روزه ... با ترس از خواب بلند شدم، چشام خیس بود...


7_چراغ راه تو جز سوز اشک و آهی نیست، تو را که خسته دل و دلشکسته ای، تو را که مانده چنین بی پناه و دلگیری، بجز خدای جهان، هیچ تکیه گاهی نیست. خدایا تکیه گاهم باش..

 


 

نظرات 5 + ارسال نظر
جان کوچولو چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:30 ق.ظ http://khandestan.blogsky.com/

سلام. درپاسخ به نظرتون به وبلاگم باید بگم که:
کم گوی و گزیده گوی چون در.............................
اگه می خواین از اینجور کم گویی ها و گزیده گویی ها و در گویی ها بیشتر بخونید به دو تا وبلاگ دیگم هم یه سری بزنید. آخه من غیر از خندستان دو تا وبلاگ دیگه هم دارم. یکیش danestan و اون یکیش jomlestan هر سه تاشون هم تو بلاگ اسکای هستند. ممنون میشم سر بزنید و نظر بدید.
اگه ما رو هم لینک کنید چه بهتر.
آیدی ما رو هم اد کنید تا ما هم بتونیم شما رو اد کنیم که دیگه نور علی نور میشه.
ببخشید مثل اینکه این دفعه اون شعر بالا رو نادیده گرفتم.
باتشکر.جان کوچولو

همراز اهورا چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1386 ساعت 04:17 ق.ظ http://sin-city.blogsky.com

خوشحالم که به کلبه ام آمدید
منتظر شما هستم
بدرود

fariba چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:17 ب.ظ http://ghatreash.persianblog.ir

چه خشونت غم انگیزی دارد این جنگگگگگگگگگگگگگگ

سارا چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:21 ب.ظ http://ghasedak303.blogfa.com

:)

همراز اهورا چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:49 ب.ظ http://sin-city.blogsky.com

اگر به خانه ی من آمدی ای مهربان
برایم یک چراغ بیاور
و یک دریچه
که از آن به ازدهام کوچه ی خوشبختی بنگرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد