یادداشت های پراکنده ۳

 

یادداشت اول
دیشب مامان تلفن زد که چه جوری می خوای بیای، تو رو خدا مواظب خودت باش، شبکه خراسان 

اعلام کرده که تمام راه های رسیدن به مشهد به علت بارش سنگین برف بسته است و .... خلاصه

نگرانی توی صداش موج می زد گفتم: مامان جون! شما که منو می شناسین، اولین بارم که نیست،

الهی فداتون بشم، من صحیح و سالم ایشاللا فردا ظهر ناهار رو با هم می خوریم. بعدشم برای اینکه

دلش رو بیشتر بدست بیارم و از نگرانیش کمتر بشه، گفتم دلم برای اون ماکارونی های خوشمزه تون

یه ذره شده...


یادداشت دوم
 برگه های نظر سنجی از اساتید رو ریخته بودم جلوم و نظر دانشجوها رو نسبت به تک تک اساتید

بررسی می کردم تا ببینم که برای ترم آینده می شه ازشون استفاده کرد یا نه ؟ تا به خانوم ...

رسیدم که ترم پیش آیین دادرسی مدنی و حقوق خانواده درس می داد. نظر سنجی ها عمدتا مثبت بود. شماره همراهش رو گرفتم تا برای هماهنگی ترم اینده با هم صحبت کنیم ولی گفت دیگه نمی یاد. وقتی علتش رو

پرسیدم جوابی داد که از خجالت و عصبانیت می خواستم سرم رو بزنم به دیوار. گفت توی درس

حقوق خانواده بحث به اینجا رسیده بود که اگر « ب ک ا رت » دختر در اثر ازدواج از بین رفته

باشه، مطابق نظر حقوق ایران این دختر برای ازدواج بعدی نیاز به کسب رضایت از پدر نداره ... .

که یکی از دانشجوهای پسر عمداً سؤال می کنه که : خانوم ببخشید این ب ک ا ر ت یعنی چی؟!!! می شه توضیح بدین!!
خلاصه با این سؤال جو کلاس به هم می ریزه و پسرا تیکه میندازن...
بعدش کلی در دل کرد که چقدر این پسرا بی شعورن و ظرفیت ندارند و نمی تونن ببینن که یک

استاد دانشگاه، خانوم باشه و ... .
کاملا بهش حق می دادم ولی خب چی کار می تونستم بکنم وقتی ظرفیت بعضی از آقایون مقابل

خانوما اینقدر پایینه!


یادداشت سوم
 دیشب ساعتِ 12 شب، گاز استاد سرا قطع شد!! ظاهرا خونه رئیس دانشگاه هم گاز قطع شده

بود، چون چند دقیقه بعدش تلفن زد و گفت سفارش دادم تا چند دقیقه دیگه یه بخاری برقی براتون

بیارن! خلاصه جاتون خالی، دیشب با یکی دیگه از اساتید تا صبح لرزیدیم.
حالا بازم دلتون می یاد توی خونه، لخت راه برین، بعد بخاری رو روی شعله زیادش بذارین؟! اون

وقت من تا صبح از بی گازی بلرزم! (دکتر ایمنی!)


یاداشت چهارم

هرچند به سر سفره ناهار نرسیدم ولی ساعت چهار و نیم که مشهد رسیدم، تنها ماکارونی مامان و

نگاه های گرمش می تونست یخ بدنم رو آب کنه!


یادداشت آخر

مگذار به نیمه راهم ای دوست!!

 

یادداشت های پراکنده ۲

 

1_ امروز رفتم انجمن خوشنویسان، اخر فلکه پارک، تا برای امتحانات میان دوره ای انجمن ثبت نام

کنم، پارک هوای عجیبی داشت، تصورش رو بکن، یه هوایی پس از نیم ساعت بارون اومدن، مه

آلود و ابری و کمی هم سرد، البته بیشتر از یه کم... خب ادم توی این هوا، چه حس و حالی بهش دست می ده ؟!!

 اونم زیر درختای کهنسال و سر به فلک کشیده پارک ملت... .


بیشترین صحنه ای که به چشم می خورد، پسرایی بودن که دنبال دخترای پارک راه افتاده بودن و

دخترایی که با خنده و عشوه، اونا رو تحریک می کردن... برام جالب بود... یه دفعه صدای یکی

بلند شد: بچه ها در رین مأمور اومد!! به سمتشون نگاه کردم دیدم یه مأمور مرد و یه مأمور زن،

اومدن طرفِ پسرا و دخترا، پسرا که جیم کردن اما دخترا که تقریبا همیشه از اول تا آخرش توی

اینجور روابط، بدجوری ضرر می کنن، گیر افتادن و خلاصه اون مأمور خانوم، داشت یه چیزایی

بهشون می گفت ...

ساختمون انجمن خوشنویسان خلوت بود. بعد از خوش و بش کردن با یکی دو

تا از اساتید که اونجا بودن، ثبت نام کردم، خوشبختانه زمان امتحان رو، روز پنجشنبه  بیستم دی

قرار داده بودن که من طبق برنامه کاریم، مشهدم و می تونم شرکت کنم...


2_ وقتی داشتم از انجمن خوشنویسان بر می گشتم، صحنه هایی که توی پارک دیده بودم و چند

صحنه دیگه که ماشین ها، دخترا رو سوار می کردن و ... حسابی فکرم رو مشغول کرده بود اینقدر

درگیر بودم که نزدیک بود بزنم به یه زانتیا که داشت از پارک خارج می شد! با خودم می گفتم

کاشکی مرز میان عشق و هوس را می شناختیم. می دونی، حالتی رو که به نام محبت نسبت به

دیگران داریم، یا دیگران نسبت به ما ابراز می کنند، گاهی فقط هوسه، یه هوس حیوانی البته با لعابی

شیرین به اسم عشق!

عشق و دوستی خیلی مقدسه، خیلی...، اما گاهی وقتا توی دستای هوسبازان

آلوده می شه، به لجن کشیده می شه، حتی از بوش می تونی بفهمی، نگاه های عاشقانه کلی تفاوت

داره با نگاه های هوس آلود و حیوانی!


عاشق شدن، دوست داشتن، عشق ورزیدن و فداکاری در راه دوست و دوستی، هنر بزرگ زندگی

اجتماعیه و به نظر من علامت رهایی از خودخواهی و خود پسندیه! اونی که عاشق نمی شه یا تا حالا

نشده، یعنی خیلی خودخواهه، یعنی هنوز توی منیّتِ خودش گرفتاره و دست و پا می زنه.

اما عشق تو رو نجات می ده، از حصار خودت بیرونت می یاره ، بهت یه زندگیه جدید می ده، حتی اگه

عشقت مجازی باشه، حتی همین دوستی های کوچکی که همه با هم دارن باشه، همین دوستی

های کوچیکه که انسان رو به دوستیهای عمیق و بزرگ می کشونه...

ولی خب مشکل اینجاست که

بعضی از ما ها خودمون رو گول می زنیم و اسم هوسمون رو عشق می ذاریم، آخه مگه می شه یه انسان

هوس باز که فقط خودشو می بینه و ارضای خودش، عاشق باشه؟!!


خدایا عاشقان را با غم عشق اشنا کن

ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن.


3_ راستی قراره یه نوت بوک بخرم، دیشب توی اینترنت کلی سرچ کردم و اطلاعاتی بدست آوردم

ولی خب از دوستان اگه کسی اطلاعات یا تجربه ای در این زمینه داره، ممنون می شم به من منتقل

کنه .یا توی همین صفحه نظرات و یا به همون ای دی ام که دارید دیگه : khalvateparsa

ممنونم...

 

یادداشت های پراکنده ۱

 

 1_ ترم داره به روزای آخر خودش نزدیک می شه، این هفته کلاس ها از هفته ای قبل خلوت تر بود. ولی من سعی کردم پر انرژی مثل روز اول کلاسها، تدریس کنم. بچه ها می گفتن استاد شما این همه انرژی رو از کجا می یارین، یه ریز از اول کلاس تا آخرش حرف می زنین اونم ایستاده!! بهشون گفتم «خجالت نکشین یه هو بگین استاد چقدر وراجین شما! »آخر کلاس هم بچه ها دوره ام کردن که تو را خدا یه خورده از حجم درس رو کم کنین برای امتحان. که البته مرغ استاد یه پا داشت... .


2_ امروز کلاس که تموم شد و می خواستم که وارد اتاق اساتید بشم، دیدم یکی از دخترای کلاس اومد و یه بسته ای رو که کادو کرده بود به من داد گفت« استاد بابت یادگاری. » تقریباً همه دانشجوها می دونن که من کادو و هدیه قبول نمی کنم، ولی در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم، نمی تونستم دستش رو رد کنم. البته یه ذره هم خجالت کشیده بودم. خلاصه کادو رو قبول کردم و بعدش دیدم چه خوب شد که قبول کردم، چون فهمیدم، اون دختر خانوم سید بودن و این کادو را که یه قاب و ان یکاد بود، به مناسبت عید غدیر،هدیه دادن.


3_ یه چند وقتی بود از اس ام اس های اون دختر خانوم خبری نبود. آخرین اس ام اسش یه عکس فنجون چای داغ بود که زیرش نوشته بود، استاد این فنجون چای داغ در این هوای سرد تقدیم به شما، ولی تنهایی نمی چسبه ها !! نمی دونم چرا از این اس ام اس بدم اومد، جوابش رو ندادم، فرداش دوباره اس ام اس داد که استاد چرا جواب اس ام اس منو ندادین؟ ولی من بازم جواب ندادم. یک هفت هشت روزی شده بود که دیگه اس ام اس نمی داد و منم فکر کردم دیگه خسته شده. تا اینکه امروز با اس ام اس «استاد صبحتون به خیر» از خواب بیدار شدم... ظاهرا این سریال هنوز ادامه داره.


4_ هفته آینده، هفته آخر کلاس هاست. اینقدر کار عقب مونده دارم که نگو... . اما مهمترینش خط نستعلیقه که باید بشینم حسابی کار کنم، هفته پیش استاد خیلی شاکی بود، می گفت: آقای ... یک خط در میون کلاسها رو تشریف می یارین!! اتفاقا سرمشق اون هفته رو اصلا تمرین نکرده بودم، نیم ساعت مونده به کلاس، مثل این بچه هایی که مشقاشونو ننوشتن، شروع کردم، به نوشتن اونم با یک قلمی که سرش خراب بود و رنگ مرکب هم که اصلا تنظیم نبود... . مونده بودم چه جوری این خط رو به استاد نشون بدم!! سرمشقش این بود: « آب زنید راه را هین که نگار می رسد، مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد.» وقتی استاد خط  رو دید گفت: حیف، حیف که کم می نویسید آخه چرا با این استعداد، کم می نویسید؟ بعدشم گفت :«من جلو همه به ضرس قاطع می گم اگه سه ماه تمرین کنی ممتازت رو می گیری!!!» باورم نمی شد، از این تعریف اینقدر خوش حال شده بودم که بعد از کلاس رفتم دیوان حافظ با خط استاد امیر خانی رو با قیمت پنجاه هزار تومان خریدم!! وای چقدر خط استاد نازه!! یعنی می شه منم یه روز به این زیبایی اشعار حافظ را بنویسم بعدش تقدیم کنم به کسی که خیلی دوسش دارم؟!


5_ شبا دیر خوابم می بره، اینجوری نبودم . دیشب حدود دوازده و نیم ، هر کار کردم که از استاد سرا به نت وصل شمُ نشد که نشد. خیلی دوس داشتم ... .

نمی دونم خوندن این جملات یه حسی رو به من می ده... « یک انسان بسیار تکامل یافته هرگز احساس نگرانی نمی کند و اصلا با نگرانی و تنش بیگانه است. او نه نفرت دارد و نه خشمگین می شود و نه دچارحسادت و ترس می شود.مخفی نگه داشتن  احساسات غیرممکن است چون یک موجود تکامل یافته ارتعاشات رسیده از موجود دیگر را دریافت می کند. ارتباطات تلپاتیک بین موجودات تکامل یافته رایج است.یک موجود تکامل یافته افکار و تجربیات طرف مقابل خود را حس می کند. ترس گواهی کاذب است که حقیقی به نظر می رسد. ترس چیزی است که تو نیستی.جاری باش...... »

 ولی من می ترسم، می ترسم که نترسم!!


6_ امروز ظهر، توی ماشین خواب لبنان رو دیدم، جنگ سی و چند روزه ... با ترس از خواب بلند شدم، چشام خیس بود...


7_چراغ راه تو جز سوز اشک و آهی نیست، تو را که خسته دل و دلشکسته ای، تو را که مانده چنین بی پناه و دلگیری، بجز خدای جهان، هیچ تکیه گاهی نیست. خدایا تکیه گاهم باش..