عشق تنها وارث ماندگار زمین

 

خدای من!


همین که چشم هایم را به زمین بدوزم و به نفس نفس زدن خاک خیره بمانم، کافی است تا تو آسمان را

به تسلیتم بفرستی تا بر خستگی دردهایم ببارد، اما نه.. دیگر اشکهای اسمان نیز آرامم نمی کند.


راستش بگذار رک بگویم که دردم چیست؟ من می خواهم با چشم های خودم ابابیل تو را ببینم! من

می خواهم با چشم های خودم، شکافته شدن نیل را لمس کنم و گلستان شدنِ آتش را زندگی کنم!

نه اینکه شک داشته باشم، می خواهم دوباره یقین کنم. تو که تنها خدای ابراهیم نیستی، تو که تنها

پروردگار موسی نیستی!! ابراهیم از تو رستاخیز قیامت را یقین خواست و من از تو ... !!

خدای من، من از تو ... بگویم یا نگویم؟!


امشب شب عرفه است و من از تو چه می خواهم؟

 می خواهم بی گناهی عشق را باور کنی! می خواهم سرکشی ابلیس را تاب نیاوری!!

 می خواهم نرانی اش بلکه عقوبتش کنی!!

حالا فقط دردواره ها در زیر قلمم نمی لغزند که بر زبانم می لغزند و از نگاهم قطره قطره جاری می

شوند و تو خوبتر از جان سوخته ام می فهمی شان... که تو نزدیکتر از من به منی. پس این همه تقلای

من برای آنکه وعده های تو را به یادت بیاورد، برای این است که به یاد خودش بیفتد تا آرام بگیرد و

سکوت تو دیگر، حوصله تنگش را بی قرار نکند که تو بارها در نامه آسمانی ات که برای دلم

فرستادی سوگند خورده ای که

 عشق تنها وارث ماندگار زمین است!

 

تولد

Lupe__s_Birthday_Card_by_LadyLaryssa.jpg

تولدت

      مبارک

Happy%20Birthday%20Sign2.jpg

 

تولدت مبارک

 

دست خودم نیست، یک چیزی همیشه مرا می کشد اینجا، چیزی مثل نسیم روی گنبد طلا، مثل باد خوردن پرچم... .
 از این سمت خیابان که نگاه کنی، گنبد طلایی رنگت همیشه پیداست با چراغ هایی که از خودت
نور گرفته اند. از بچه گی آرزو داشتم که یکی از این چراغها را در خانه مان داشتیم ولی بابا همیشه می گفت، چراغ های حرم تو مثل چراغ های خانه ماست ولی من باور نمی کردم و حالا می دانم که حس بچه گی ام درست بود.


اون روزها که برای تحصیل به تهران می رفتم، همیشه برای خدا حافظی، رو به روی حرمت می
ایستادم، یادت هست که حرفی برای گفتن نداشتم، تنها به گنبدت زل می زدم. الان هم هیچ  فرقی نکردم وقتی برای خداحافظی رو به روی حرمت می ایستم باز هم حرفی ندارم ... .


یادش به خیر، بیشتر وقت ها، وقت رفتن به دبیرستان، کتاب هایم را نشانت می دادم و چقدر

کودکانه کمک می خواستم، روزهای امتحان را حتما خوب بیاد داری. خادم می گفت بالای سر حضرت جای نماز خواندن است نه درس خواندن و من چقدر با پر رویی جوابش دادم که امام رضا دوست دارد من اینجا درس بخوانم!!


می دانی همیشه از اینکه همراهم بوده ای دلم قرص بوده است. تازگی یاد گرفته ام که وقت هایی که
غصه های دلم از حجم قلبم بزرگتر می شود، بنویسمشان، مو به مو... راحت و ساده... خیلی وقت ها هم وقت نوشتن، یواشکی چیزی می سُرد توی چشمهایم، خیسشان می کند و می لغزد روی کلمات، می دانم گریه برای مرد قشنگ نیست اما با همه اینها من این وقتها حس خیلی خوبی دارم.
از اینکه سایه ات روی همه زندگی و همه لحظه هایم بوده است، حتی وقت هایی که من خیالم نیست
به خود می بالم... .

 تولدت مبارک.


پی نوشت: یادداشت جامانده از روز میلاد امام رضا علیه السلام.

در گوشی

 

اینو فقط در گوش تو می گم چون امشب اینو خدا در گوش من گفت:


خدا به من گفت:

 من به داوود پیامبر گفتم : مرا در روزهای شادی و نعمت یاد کن تا دعای

تو را در روزهای سخت زندگی ات، مستجاب کنم...


حالا می فهمم چرا دعا هام توی روزهای سخت زندگیم مستجاب نمی شه