می گفت: روزای اولی که وبلاگ درست کرده بودم خیلی خوشحال بودم که یه جای دنج و خلوت پیدا کردم که هر چی بخوام توش می نویسم. حرفای دلم رو؛ اونایی که تا حالا به هیچکی نگفتم و توی دلم تلنبار شده. توی کتابفروشی ها دنبال اشعار عاشقونه و توی اینترنت دنبال چند تا عکس ناب می گشتم.
 عالمی داشتم برای خودم. خودم بودم و وبلاگم. به هر بهانه ای به وبلاگم سر می زدم و چیزی رو که نوشته بودم برای چندمین بار می خوندم. به همین خاطر کنتور وبلاگ مرتب تعداد باز دیدکننده بیشتری رو نشون می داد! تا اینکه...
نفسی کشید و سرش رو انداخت پایین. گفتم: تا اینکه چی؟
گفت تا اینکه یه روز دیدم برای آخرین پستی که نوشتم یه کامنت گذاشتن. برای اولین بار بود که یکی کامنت می ذاشت. هر چند برام اصلا مهم نبود کسی وبلاگم رو بخونه نخونه یا نظر بده نده؛ ولی کنجکاو بودم که بدونم کامنت مال کیه و چی گفته؟ یه کامنت بدون اسم بود که از وبلاگم تعریف کرده بود و ...
سرم رو زیر آب کردم و آوردم بالا و گفتم: خب بعدش چی شد؟!
گفت : پارسا می شه اینقدر وول نخوری؟
از توی آب اومدم بیرون و کنارش نشستم و گفتم: بفرمایید! حالا بعدش رو تعریف می کنین یا بپرم توی آب!!
گفت : روی آدرس وبلاگش کلیک کردم. وبلاگش ساده تر از وبلاگ من بود. ولی نوشته هاش عجیب با دل آدم بازی می کرد. خدای من! عجب قلمی داره این دختر!! همه وبلاگش رو خوندم حتی آرشیوش رو!! شعراش آدم رو جادو می کرد... دیگه عادت کرده بودم قبل از اینکه به وبلاگ خودم برم؛ می رفتم به وبلاگ اون... نمی دونم چرا اینجوری شدم؛ وقتی نمیاد به وبلاگم بد جوری حالم گرفته است و وقتی میاد پر از انرژی ام.
 دل تو دلم نیست؛ انگار من دارم فقط برای اون می نویسم؛ برای اونه که دارم آپ میکنم؛ نمی دونم یه احساسی دارم که... 
بعد هم زل زد توی چشمام. چشماش همه اونایی رو که برام گفته بود دوباره تکرار کرد.
منم دستم رو گذاشتم رو شونه هاش و گفتم: ببین مرتضی جان!! چه جوری بهت بگم؟... گفت: بگو راحت باش.
گفتم: راستش من احساس می کنم که تو یه جورایی...
گفت: یه جورایی چی؟
یه جورایی مخت داغ کرده!! این رو گفتم و هلش دادم توی استخر!
طفلی مرتضی

با اینکه خیلی وقته از اون روزا گذشته ولی هنوز خیلی از حرفهایی رو که به هم میزدیم یادمه:

غزاله! تو بزرگ شدی چی کاره میخوای بشی؟
غزاله هم مثل همه وقتایی که میخواست مثلا با فکر جوابم رو بده؛ دستاش رو دور صورتش حلقه کرد و گفت:
من میخوام خانوم معلم بشم؛نه نه؛ میخوام مبصر بشم؛ به مامانم هم گفتم. خیلی کیف داره! اسم بدا و خوبا رو می نویسی؛ تازه همه هم به حرفت گوش میدن!!

بعدش دوید و رفت از خونشون که دیوار به دیوار خونه ما بود کاغذی رو که اسم بدا و خوبای اونروز کلاس رو نوشته بود آورد و خوند:
خوبها: مهتاب؛ فاطمه؛ نسرین...

بعدش رو به من کرد و گفت: خودت میخوای چی کاره بشی؟
منم با ژست آدمای عقل کل گفتم:
 میخوام استاد دانشگاه بشم!!
از نگاهش فهمیدم که حرفم رو نفهمیده. گفت: مثلا چی کارا میکنی؟
گفتم: خب خیلی کارا؛ یه عالمه!!
خودم هم نمی دونستم استاد دانشگاه واقعا چی کار میکنه. فقط چون بابام استاد دانشگاه بود؛ دوست داشتم استاد دانشگاه بشم.



الان حدود بیست سال از اون روزایی که جلو خونه مون با غزاله حرف میزدیم گذشته و من هنوز نمیدونم چی کاره میشم!! ولی به خوبی فهمیده ام که باید انسان باشم! انسان!!

به میدون شهدا که رسیدم تا چشمم افتاد به گلدسته های حرم امام رضا روم نشد سلام بدم؛ البته روزای قبل هم که از همون جا سلام می دادم با کلی خجالت سرم رو به احترام آقا پایین میاوردم
از مراسم روز هفتم بابای حمید که اونم به خاطر حمید رفتم حرم؛ تا الان حدود یه ماه میشه که حرم نرفتم
 توی مشهد باشی و فاصله خونتون تا حرم امام رضا هم فقط یه کورس ماشین باشه؛ اونوقت یه ماه حرم نری؛خیلی خری.
بیخود نیست که وقتی زائرای امام رضا می یان مشهد می گن: السلام علیک یا امام رضای غریب
 هنوز یادم نرفته که شب کنکور فوق لیسانس به امام رضا چی گفتم:
آقا!! تو که خودت می دونی من هیچی نخوندم یعنی هیچی هیچی که نه؛ ولی اونجور که قبول بشم نخوندم؛ ولی میدونی اگه قبول نشم چی میشه؟!! آقا ! با چه زبونی بهت بگم من از سربازی بیزارم. تو که برات کاری نداره؛ اگه یه لطفی کنی و سوالات از همون جایی باشه که من خوندم؛ قول میدم قول مردونه ها!! که اگه قبول شدم هفته ای سه چهار بار بیام پابوست؛ اصلا اگه تو بخوای هر روز میام...!! هزار تا هم صلوات برای مادرتون میفرستم؛ اصلا هزار تا هم برای خودت؛ هزار تا هم برا.....!!
عجب شبی بود اون شب. کلی با امام رضا صحبت کردم و یه عالمه قول و قرار گذاشتم.
حالا که سه سال از اون جریان گذشته و منم فوق لیسانس رو تموم کردم؛ ولی اون همه قول و قرار!!!
هر کی دیگه جای امام رضا بود الان دیگه قاطی کرده بود.
آقا!! مرامت عشقه؛ خیلی ماهی؛ خیلی با حالی؛ یه خم به اون ابروهای قشنگت نیاوردی و نگفتی آقا پارسا!! پارسال دوست؛ امسال آشنا
.


توی این روزگاری که ما زندگی می کنیم من بعید می دونم جایی باشه که آدما واقعا شاد باشن. می دونی با این همه بدی که روی این زمین وجود داره آدم اگه خودش هم بخواد زورکی خودش رو شاد  نشون بده نمی تونه.
البته شاید بتونه ولی شادیه زورکی چه ارزشی داره و چقدر می تونه دوام بیاره؟!
چطور می تونی شاد باشی وقتی می بینی یا می شنوی که در یه جای دیگه که شاید همین شهری باشه که توش داری زندگی می کنی و یا همین کوچه خودتون و چه بسا خونه همسایه!! یه نفر داره بهش ظلم می شه؛ یه نفر بی پناهه؛ یه نفر دلش شکسته ؛ یه نفر....
دیروز روز جشن بود؛ روز مادر بود و روز زن. خیلی ها خوش بودن؛ خیلی ها رفتن خونه بخت؛ ولی زن همسایه ما از شوهرش کتک می خورد و من به خاطر اینکه دلش رو نداشتم صدای گریه اش رو بشنوم گوشم رو گرفته بودم

یه جهانه یه جهانه؛چه بزرگه چه بزرگه

پر شهره؛ پر جنگل؛ پر آدم؛ پر گرگه

توی شهرا پر خونه؛ توی خونه جای آدم

یکی با شادی می رقصه؛ یکی با غصه و با غم

زمین پر از شادی آرزویی است که رهاترین مرد تاریخ به ارمغان خواهد آورد.

به امید آنروز





زندگی یعنی صدای مادرم

آسمان چشم های مادرم


ولادت حضرت زهرا(س) و روز مادر مبارک باد




برو ای عشق دگر خسته ز دیدار توام


توی این دنیای به این بزرگی؛روی زمین خدا؛ چقدر آدم جور واجور وجود داره.فقط کافیه از امروز که از خونه بیرون میای؛ توی چهره بقیه نگاه کنی. می دونی؟ چهره آدما خیلی حرف برای گفتن دارن؛ البته اگه چهره شناس خوبی باشی.
بعضی آدما رو می بینی انگار نه انگار که تا حالا غمگین شده باشن؛یکسره لبخند ژکوند تحویل آدم می دن! اونقدر خوشن که نمی دونم این همه خوشی از کجاست. اصلا برای چی خوشن؟ وقتی هم ازشون می پرسی؛جواب می دن: دنیا ارزش غصه خوردن نداره!!
واقعا شاید حق با اینا باشه. شاید من دنیا رو خیلی جدی گرفتم...
بر عکس؛ بعضی دیگه هستن که انگاری غم رو توی چهره شون کاشتن. اگه بهشون بگی:آخه چرا؟ یک شیشه پر آبغوره تحویلت می دن.
البته شایدم حق با اینا باشه.
ولی من یک چیز رو خوب می دونم...بعضی از خوشی ها هست که به آدم شور و انرژی می ده و آدم آرزو می کنه ای کاش همیشه اینجوری خوش باشه.
و بعضی از غمها هم هستن که اونقدر پاک و مقدسند که زندگی بدون اونها هیچ حرارتی نداره
مهم اینه که اون چیزایی که ما براشون خوشیم یا غمگینیم؛ چی باشن و چقدر ارزش داشته باشن