سلام حضرت مهربان

 

سلام حضرت مهربان
روز نهم ماه رمضان هم پر کشید و رفت. کو تا سال دیگر ؛ تا روز نه دیگری...
پارسایی باشد تا برایت نامه بنویسد یا نباشد...

می دانی این کاغذهای سفید بدجوری وسوسه ام می کنند که با تو سخن بگویم. شاید تو حال خواندنش را نداشته باشی ولی دلخوشی خوبی است برای کسی که می خواهد احوال دلت را بداند.

خب؛ حال دلت چطور است؟ نکند گرفته باشد؟!
می دانی همیشه دلهره دارم که نکند دلت از دست من گرفته باشد!
به لطافت دل مهربانت سوگند که هر روز برای دلت صدقه کنار می گذارم که هیچ وقت گرفته نباشد...

من هم خوبم ؛ یعنی وقتی برایت می نویسم خوب خوبم.
 راستی می دانستی که قناری کوچک خانه مان چقدر تو را دوست دارد؟!
اخر می دانی ؛ با امدن پاییز بغض گلویش را گرفته بود؛ لام تا کام حرف نمی زد...
اما امروز تا اسم تو را برایش خواندم؛ اوازی خواند که گویی بهار را به او داده باشند!!
انقدر خواند که داشت حسودی ام می شد!

نمی دانم چرا ولی دوست دارم فقط خودم دوستت داشته باشم!
می بینی هنوز اخلاق بچه گی هایم را با خودم به دنبال می کشم!
ان روز ها که با امین بر سر مامان دعوا می کردیم و به او می گفتم مامان خودم است؛ برو برای خودت یک مامان پیدا کن!!

ولی خوب می دانم که تو را همه خاطر خواهند.
کاشکی ماهی قرمز حوضمان هم زنده بود تا او هم برایت اواز می خواند.
وای که چقدر دلم برایش تنگ شده است...

چه سلامی چه نگاهی

 

اقا چه سلامی چه نگاهی!!
ببخشیدا من عادت ندارم با امام زمانم اینجوری حرف بزنم. خودتم اینو می دونی
ولی وقتی شونه هات رو همین طوری بالا گرفتی و کم محلی می کنی؛ خب منم بغض می کنم دیگه...

اخه گل من! اون شونه ها برا بالا گرفتنه؟
نمی گی با سر بی پناهم چه کنم؟

می دونی از بس اه کشیدم دیگه اهی در بساط ندارم؟
مهم نیست؛ هر جور عشقته...فقط... فقط کاشکی چشمای قشنگت هوای دل ما رو داشت.

باشه... معذرت می خوام. درست نبود این طوری حرف بزنم. به هر حال مولایی گفتن و عبدی!!
این رو هم بذار به حساب متولد پاییز بودن و دهن روزه!
اقا جون راستی تو متولد چه فصلی هستی؟!
تو هم توی پاییز دلتنگی هات گل می کنه؟
تو هم توی پاییز بهانه گیر می شی؟
حتما خیلی دوست داری بیای؟! مگه نه؟!

اقا جونم از قدیم گفتن پاییز فصل عاشقاست؛ رمضونم که ماه خداست؛ تو هم که خدای عشقی!!
به جون خودم اگه زودی نیای به عاشق بودنت شک می کنم...

آقا پررویی من رو می بخشی.
فقط اومدم ماه رمضون رو بهت تبریک بگم
افطاری که دعوتمون نمی کنی! ولی در حقمون که می تونی دعا کنی...

روزه هات قبول.

کوچیک تو : پارسا

بای

یا به قول خودت

فی امان الله...

رمضان در خانه ما(۲)

۱ـ امروز بدجوری تشنه ام شده بود.لبام از خشکی به هم چسبیده بودند.
 این هم نتیجه سحری ماکارونی خوردنه. ای امین خدا بگم چی کارت کنه. کارد بخوره به اون شیکمت امین!
از دم افطار گیر داده بود به مامان که سحری ماکارونی درست کنه. مامانم که قربونش برم؛ وقتی ماکارونی درست می کنه؛ هفت قلم ادویه توش می زنه؛ از ادویه مخصوص ماکارونی گرفته تا ادویه هندی و چینی و ... اخیرا هم که بابا از لبنان ادویه عربی اورده!! نمی دونم بابا که برای نمایشگاه کتاب اونجا رفته بود؛ چه جوری مغازه ادویه فروشی رو پیدا کرده!!؟

ولی خب ماه رمضونی که توش تشنگی نباشه که ماه رمضون نمی شه.

به این فکر می کنم که چند تا ماه رمضون رو تا حالا گذروندم که اخرش فقط تشنگی و گرسنگی نصیبم شده؟

خدایا مگر رسولت نگفت که ای مردم! ماه خدا با برکت و رحمت و مغفرت به شما روی اورده؟

پس از اون رحمت بیکرانت؛ از اون برکت بی پایانت: از اون مغفرت فراگیرت؛ نصیب ما هم بفرما...

۲ـ محمود تلفن زد و گفت: برای شب پنجشنبه جایی قول نده که افطار خونه ما دعوتی
بهش گفتم بجز من دیگه کیا دعوتند؟
گفت: همه بچه ها رو گفتم. سعید با خانمش؛ منصور با خانمش ؛ علی با خانمش..
تو هم اگه تا شب پنجشنبه برای خودت یه خانم دست پا کردی که هیچ؛ و الا افطار بی افطار!!

ببین تو را خدا ... اخه این چه جور افطار دعوت کردنه

۳ـ راستی یه سفارشم امین کرده که البوم برکت محمد اصفهانی رو خصوصا ترانه ماه نو که به ملودی عربی خونده شده و شعرش از علی معلمه رو گوش کنید 
طفلی امین؛ از اون وقت که فهمیده من وبلاگ دارم خیلی این در اون در می زنه که ادرس وبلاگ رو گیر بیاره

ولی کور خوندی امین خان!! جالب اینجاست وقتی هم که کم می اره می گه
 من از این قرتی بازی ها خوشم نمی اد.


مثل همیشه دعا سر سفره افطار یادتون نره.اینم بگم که من نیم ساعت زودتر برای دوستان دعا می کنم.
 می دونین که مشهد نیم ساعت زودتر اذون می گن
.

رمضان در خانه ما (۱)

مامان هنوز دلش از دست بابا بدجوری پره. من که بهش حق می دم. اخه یه زن با دهن روزه؛ این همه توی خونه زحمت می کشه تا سفره افطار رو طوری فراهم کنه که اهل خونه خصوصا شوهرش از افطاری لذت ببرن؛ اون وقت بابا هفته اول ماه رمضون رو؛ این ور و اون ور ؛ افطاری دعوت دارن!!

تا اونجایی که یادمه همیشه برنامه های اجتماعی بابا که کم هم نیستن؛ بر سایر برنامه ها ترجیح داشته و در این میون؛ خب معلومه دیگه؛ یه جورایی زن و بچه باید فدا شن...
امین هم که به قول خودش یه جورایی سعی می کرد که از خودش
خوشحالی در و کنه ( با لهجه برره ) تا مامان رو بخندونه!!

من که فکر می کنم این وسط بابا خودش ضرر می کنه... نمی دونم چه جوری دلش می اد افطاری خوشمزه مامان رو ول کنه بره جای دیگه!
به مامان می گم:
مامان جون غصه نخور! وای سا خودم وقتی زن گرفتم؛ هر شب ماه رمضون؛ دست عروس خوشگلت رو می گیرم و افطاری می ام پیش شما!!

امین از این حرف خنده اش می گیره ولی مثل اینکه داغ مامان تازه می شه
و یاد عروس اینده اش میفته!! و شروع می کنه به نصیحت کردن که:
بذار تا همین چند لاخ مو توی سرت مونده برم برات خواستگاری!!
 منم که عین خیالم نیست

راستی دعا فراموش نشه ها!!
فدای همه تون.

رمضان مبارک!




بیا به تماشای طلوع دلهایمان در ماه مهر بنشینیم و رنگین کمان دلمان را از اسمان رمضان هدیه بگیریم.

فرا رسیدن ماه رمضان بر دوستان گلم مبارک باد

چشم می گذارم تا بیایی!

 

هفت؛ هشت؛ نه؛ ده...آ...آ... آمدم.آمدم پیدایت کنم.پشت این در که نیستی! پشت شیشه ها؛ پشت درختها پشت دیوارها هم نیستی!
این روزها هر چه بیشتر می گردم کمتر پیدایت می کنم!
 چشمهایم از هر طرف که می دوند محکم به دیوارها می خورند. هر چه می گردم تو را می بینم و نمی بینم!
می بینم که از پشت دیوارها نگاه می کنی؛اما پشت دیوارها نیستی. می بینم که پرده ها با نفست تکان می خورند؛ اما پشت پرده ها نیستی!
کوچه بوی تو را می دهد اما توی کوچه نیستی.

روزهای من اغشته به توست عزیز من؛ اما هر روز من از تو خالی است...
از خانه بیرون می دوم؛ در پیاده رو لابه لای جمعیت را نگاه می کنم؛ مردم به هم تنه می زنند و رد می شوند
همه عجله دارند؛ همه با نکاههای مضطرب می گذرند تا به کارهای شروع نشده یا نیمه تمامشان برسند.
و من می دانم که هیچکدامشان تو نیستی.
چون آرامشت ورد زبان همه شاعران دنیاست؛ چون هیچوقت به هیچکس تنه نمی زنی؛ 
چون هیچوقت نگاهت مضطرب نیست و اضطراب در چشمان تو به آرامش می رسد.
خنده ای مرا به خود می آورد؛ نه تو نیستی؛ تو که قهقهه نمی زنی!
به ماشین ها نگاه می کنم که از خیابان عبور می کنند؛ و در هیچکدام تو نیستی.

وای... سرم درد گرفت. تو نیستی! نیستی... نیستی...
پس کجایی؟ کجا پنهان شده ای؟

من می روم تا دوباره چشم بگذارم. شاید بیایی. شاید پیدایت کنم. می دانم که می آیی.
می دانم که سرانجام پیدایت می کنم...
هفت؛ هشت؛ نه...  .

یک لحظه زندگی

باز که بغض کردی و زانوهات رو توی بغلت گرفتی؟!!
می دونم منتظری که یکی بهت گیر بده تا همه عقده هات رو روی سر اون بدبخت خالی کنی!!
آخه چرا؟ بگو چی شده؟!
فکر می کنی زندگی سخته؟ احساس می کنی توی خونه دوستت ندارن؟
بیماری مزمن یا نقص عضو داری؟ یا توی امتحانات آخر ترم گل کاشتی!!
آها حتما با دوستت حرفت شده؛ می دونم ازت یه چیزی خواسته که توقع نداشتی!!
شایدم اصلا از این زندگیه شهری خسته شدی و فکر می کنی همه ما خیلی بد بختیم!!

اما
یک لحظه زندگی

نکته همین جاست. به قول حسین پناهی:
اینها همه اسمش زندگی است: دلتنگی ها؛ دل خوشی ها؛ ثا نیه ها؛ دقیقه ها
....

هیچکس در تمام لحظات زندگی خوش حال نیست بلکه بعضی ها قدر لحظات و پیروزی های کوچک زندگی را می دونند. گاهی یه لحظه برایشان انگار همه زندگی است یا بزرگتر از زندگی!!
مثل هدیه گرفتن یه شاخه گل؛ تولد فرزند؛ قبولی در آزمون ورودی؛مهمانی با اقوام دوست داشتنی؛ یک تصویر؛ یک فیلم؛ خوندن یه وبلاگ!! و یا حتی شعری کوتاه مثل:
تو حوایی و من آدم/ و دوستت دارم/ به همین دلیل روشن...

آخ اگه دست من به این ژن افسردگی برسه؛ براش یه حبس ابد یا اعدام می نویسم!!
 ما حقوق دانها هم که فقط همین کار رو بلدیم!!

حسرت همیشگی









حرف های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:

                       وقت رفتن است

باز همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی!!

ناگهان

                  چقدر زود

                                              دیر می شود!!




                                      
شعر از: قیصر امین پور                                        

همه مخالف بودیم که امین بره اعتکاف. منم هر چی می گفتم مگه توی کلش می رفت. پاشو توی یه کفش کرده بود و حرف خودش رو می زد.
می گفتم امین جان! توی تابستون؛ توی این روزای به این بلندی؛ اونم سه روز پشت سر هم!! همش هم که باید توی مسجد باشی... تازه مامانم که راضی نیست...
می گفت: تو اگه توی گوش مامان نخونی؛ راضی کردن مامان کاری نداره... ببین پارسا!! داداش بزرگتر هستی؛ احترامت واجبه؛ اینا همه سر جاش؛ ولی خواهشآ این دفعه ما رو بی خیال شو. بذار این سه روزه رو برای خودم باشم. به جون خودم خیلی وقته منتظرم...
گفتم منتظر چی؟! بابا ! ماه رمضون می آد ؛اینقدر روزه بگیر تا جونت در بیاد!
گفت: ماه رمضون همه روزه می گیرن چون باید روزه بگیرن. ولی حالا قضیه فرق داره. من یه چیزایی رو باید به خدا ثابت کنم و الان وقتشه!!
گفتم:حتما میخوای ثابت کنی که خیلی کله شقی!! ...
روز قبل از اعتکاف دیدم رفته سلمونی و موهاش رو کوتاه کرده. می گفت نمیخوام توی این سه روز حواسم دنبال موهام باشه!

خیلی دوست داشتم بدونم بین امین و خداش چه اتفاقی افتاده و امین چی رو می خواد به خدا ثابت کنه؟!
خلاصه خودم مامان رو راضی کردم که بذاره امین بره اعتکاف.
شب دوم اعتکاف بود که که رفتم سراغ امین. توی یکی از شبستون های مسجد گوهر شاد نشسته بود. یه عبای مشکی انداخته بود روی دوشش و آروم داشت برای خودش دعا می خوند. رفتم کنارش و به شوخی گفتم:
حا ج آقا ببخشید یه سوال شرعی داشتم!! اگه پسری به دختری بگه جیگرت رو بخورم؛ حکمش چیه؟
امین هم با همون لهجه ناز و قشنگ ترکی که خیلی خوب تقلید می کرد؛ گفت:
اگر بگوید ان شاء الله جیگرت را بخورم؛ اشکالی ندارد چون فی سبیل الله بوده است!!

به امین نگاه می کردم و به حالش غبطه می خوردم.
سه روز خودت باشی و خدا. سه روز فقط برای خدا باشی!!
وای خدا!  تا حالا چند تا از این سه روز ها رو از دست دادم؟
کاشکی جای امین بودم. آخه بوی حرم رو گرفته بود. بوی پاکی...
خدایا چی می شه یکی از این همه زلزله هایی که توی ایران می آد؛ توی دل من بیاد. و بعد خودت دلم رو باز سازی کنی؛ فقط خودت.

می گفت: روزای اولی که وبلاگ درست کرده بودم خیلی خوشحال بودم که یه جای دنج و خلوت پیدا کردم که هر چی بخوام توش می نویسم. حرفای دلم رو؛ اونایی که تا حالا به هیچکی نگفتم و توی دلم تلنبار شده. توی کتابفروشی ها دنبال اشعار عاشقونه و توی اینترنت دنبال چند تا عکس ناب می گشتم.
 عالمی داشتم برای خودم. خودم بودم و وبلاگم. به هر بهانه ای به وبلاگم سر می زدم و چیزی رو که نوشته بودم برای چندمین بار می خوندم. به همین خاطر کنتور وبلاگ مرتب تعداد باز دیدکننده بیشتری رو نشون می داد! تا اینکه...
نفسی کشید و سرش رو انداخت پایین. گفتم: تا اینکه چی؟
گفت تا اینکه یه روز دیدم برای آخرین پستی که نوشتم یه کامنت گذاشتن. برای اولین بار بود که یکی کامنت می ذاشت. هر چند برام اصلا مهم نبود کسی وبلاگم رو بخونه نخونه یا نظر بده نده؛ ولی کنجکاو بودم که بدونم کامنت مال کیه و چی گفته؟ یه کامنت بدون اسم بود که از وبلاگم تعریف کرده بود و ...
سرم رو زیر آب کردم و آوردم بالا و گفتم: خب بعدش چی شد؟!
گفت : پارسا می شه اینقدر وول نخوری؟
از توی آب اومدم بیرون و کنارش نشستم و گفتم: بفرمایید! حالا بعدش رو تعریف می کنین یا بپرم توی آب!!
گفت : روی آدرس وبلاگش کلیک کردم. وبلاگش ساده تر از وبلاگ من بود. ولی نوشته هاش عجیب با دل آدم بازی می کرد. خدای من! عجب قلمی داره این دختر!! همه وبلاگش رو خوندم حتی آرشیوش رو!! شعراش آدم رو جادو می کرد... دیگه عادت کرده بودم قبل از اینکه به وبلاگ خودم برم؛ می رفتم به وبلاگ اون... نمی دونم چرا اینجوری شدم؛ وقتی نمیاد به وبلاگم بد جوری حالم گرفته است و وقتی میاد پر از انرژی ام.
 دل تو دلم نیست؛ انگار من دارم فقط برای اون می نویسم؛ برای اونه که دارم آپ میکنم؛ نمی دونم یه احساسی دارم که... 
بعد هم زل زد توی چشمام. چشماش همه اونایی رو که برام گفته بود دوباره تکرار کرد.
منم دستم رو گذاشتم رو شونه هاش و گفتم: ببین مرتضی جان!! چه جوری بهت بگم؟... گفت: بگو راحت باش.
گفتم: راستش من احساس می کنم که تو یه جورایی...
گفت: یه جورایی چی؟
یه جورایی مخت داغ کرده!! این رو گفتم و هلش دادم توی استخر!
طفلی مرتضی