گمگشته

سلام،

رمضانتون مبارک، یک کمی دیره برای تبریک ولی رمضان رو هر وقت تبریک بگی، ارزش داره
بذارید اولین مطلب ماه رمضون امسال رو با این سؤال شروع کنم که:


برای پیدا کردن « خودت » چقدر حاضری خرج کنی و مایه بگذاری؟!


دیدی وقتی کیفت رو گم می کنی چقدر به هم می ریزی؟ به هر جا که به فکرت برسه سر می زنی، از این و اون می پرسی و ...
حتی شاید برای پیدا کردنش جایزه هم بذاری!!
این دیگه به این بستگی داره که گمشده ات چقدر برات ارزش داشته باشه، هر چقدر غصه از دست دادنش بیشتر باشه، تلاش برای یافتنش هم بیشتر می شه؟


حال اگه خودمون رو گم کنیم چی؟ اگه خودت رو گم کنی چی؟! 
اصلا تا حالا در این مورد فکر کردی که گمشده ای یا نه؟!
می دونی این سؤالات وقتی به ذهنم اومد که این سخن زیبا از امام علی رو دیدم که می گه:


در شگفتم از کسی که دنبال گمشده اش می گردد اما « خود » را گم کرده و به فکر یافتن آن نیست.


ببین بی تعارف دارم بهت می گم: اگه می خوای خودت رو پیدا کنی باید باور کنی که گمشدی!! یا گم شدی و یا شایدم دزدیدنت!!


الان وقتشه ها، توی همین ماه رمضون، توی همین لحظات و همین ثانیه ها... یک کمی به خودمون فکر کنیم، جای دوری نمی ره، مطمئن باش، عزیز دلم!

افطاری نوش جان!! 

 

 

 

گاهی تو را کنار خود احساس می کنم

اما چقدر دلخوشی خوابها کم است...

.

.

.

خیلی خوش حال شدم وقتی شنیدم الناز خانوم و سارا خانوم می خوان دوباره بر گردن.

برای همه شون ارزوی موفقیت می کنم و به اندازه یه دنیا از مسافر عزیزم هم ممنونم.

راستی! یه دو هفته ای دارم می رم لبنان. چند تا مطلب دادم به یکی که جای من بذاره توی وبلاگ. اگه بعد از دو هفته خبری از

 من نشد. بدونید که من رو ادم رباهای اسرائیلی  دزدیدن!!

 

... و خدا بارن را و انسان چتر را...

 

... و خدا با مهربانی اش باران را  افرید و ان را به اسمان هدیه کرد تا  هر گاه دلش گرفت بتواند

اشک ریزد و باران را بر انسان و زمین ارزانی دارد ...

و باران بر زمین فرود امد و خاک تشنه را خیس و سیراب کرد...

و انسان بر خاک خیس سجده کرد تا خدایش را شکر گزار باشد...

 نا گاه انها که مهربانی خدا را بر نمی تافتند و نگاه انسان را به اسمان و خیس شدنش را در زیر

مهربانی خدا نمی خواستند ؛

 چتر را افریدند

 تا انسان دور از چشم خدا راه خود را رود .

 

 

زیر باران

 

می دانی دیشب باران امده بود و من دوباره باشنیدن صدای پای ان؛ دست و پایم را گم کردم.

 درست مثل همیشه.

 مثل لحظه ای که تو را برای اولین بار دیدم و چقدر دست و پایم را گم کردم.

 یادت هست ؟ ان روز هم باران می امد و تو چترت را به من دادی تا خیس نشوم و خودت رفتی

گوشه ای در زیر باران ایستادی و گفتی:

همه چیز زیر باران قشنگتر است.


من خودم گمشده ام

 

سلام خلوتکده

راستش چند روزی است که هر چه این در و ان در می زنم تا بهانه ای یا حتی نصف بهانه ای پیدا کنم تا درت را ببندم و با تو  و خوانندگان مهربانت خدا حافظی کنم به بن بست می خورم!!

گفتم شاید اگر تعطیل باشی بهتر است از اینکه همیشه در انتظار باشی که ایا بار دیگر به سراغت خواهم امد یا نه...خودم بهتر از هر کس طعم انتظار را چشیده ام و بیش ار هر کسی غصه هر روزه ی انرا به دوش می کشم.

اما بگذار باز هم به سراغت بیایم تنها به این دلیل که نمی توانم به سراغت نیایم...تو و خوانندگان مهربانت که هیچگاه اعتراضی نداشته اید...

و من این بار بر خلاف انچه همگان می گویند و هر یک به نحوی تلاش می کنند تا خوانندگان وبلاگشان بیشتر و بیشتر شود می گویم: من خودم گمشده ام! دنبالم راه نیا...

باز زنهار! نگردی تو هم الوده من

یا مبادا بنهی پای به محدوده من

هر که امد به سراغ دل من باخت و رفت

نیست بردی ز پی بازی بیهوده من...

 

 

دلم هوای تو کرده

بگو چه چاره کنم؟

روز عرفه از خدا خودش رو بخوایم.

بقیه رو هم دعا کنیم.

 

اش پشت پا

کتاب گرامر اینگلیش دایجست رو جلوم باز کردم و همین جوری بهش نگاه می کنم. ولی دلم توی کتاب نیست. هنوز نتونستم دلخوریم رو از دست بابا فراموش کنم. با خودم می گم اگه روزی بابا بشم هیچوقت با پسرم همچین کاری نمی کنم. اخه چرا بابا که می تونست من رو امسال با خودش و مامان حج ببره نبرد؟ اخه چی ازش کم می شد؟

حالا دیگه مطمئنم دعایی رو که ماه رمضونی می خوندم مستجاب نشده. به هر حال همین که ادم بدونه دعاش رو رد کردن خودش یه جور جوابه دیگه. بهتر از اینه که ندونی دعات مستجاب میشه یا نه!

یه چند روزی می شه مامان و بابا رفتن حج و من و امین توی خونه تنهاییم. البته بهتره بگم من توی خونه تنهام. چون امین که تا ۱۵ روزه دیگه امتحانای پایان ترمش شروع می شه می ره خوابگاه پیش دوستاش تا به قول خودش درسهاشون رو مباحثه کنن.

 فقط موقع ناهار و شام که می شه حضرت اقا تشریف می ارن خونه. با یه دهان باز! و شیکمی که صدای قار و قورش ادم رو یاد ضرب اهنگ زورخونه میندازه!

خوشبختانه مامان غذای یک هفته رو توی فریزر گذاشته تا گل پسراش از گرسنگی تلف نشن!

 دیشب خاله زهرا تلفن زد و گفت برای مامان اش پشت پا درست کرده ولی چون هوا سرده و دعوت کردن بقیه مشکله و ... قرار شده که کاسه های اش رو دم خونه اقوام بدیم.

خلاصه من و امین هم شال و کلاه کردیم و با ماشین بابا رفتیم خونه خاله تا اش ها رو تحویل بگیریم. حدودا دو ساعتی طول کشید که تا تموم کاسه ها رو به اقوام رسوندیم. البته سه تا عمه و شش تا عمو و دو تا خاله و ... خیلی زیاد هم نیستن. حالا دیگه بماند که اقا امین یکی از کاسه های اش رو با قاشقی که از اشپزخونه خاله کش رفته بود هاپولی کردن...

ولی واقعا نمیدونم چه جوری باید از خاله تشکر کنم . چقدر خوبه ادم یه خواهر داشته باشه که وقتی می ری مسافرت برات اش پشت پا درست کنه!

خدایا کی ما رو مهمون می کنی بیایم خونه ات رو ببینیم بقیه ؛ اش پشت پامون رو بخورن؟!

 

متولد اذر

می گویند اذر، ماه همه شرارت هاست؛ اذر افشانی ها و اتش زدن ها.

و من متولد اذرم؛ و اتش بازی از کودکی کار من است.

و اکنون درونم لبریز از شعله های اتش است. و باران اذر که می اید، اتشم را تندتر می کند.

چه اتشی است که با هیچ ابی فرو نمی نشیند!

اهای شعله های برافروخته دل من، سلام!!

اهای دل به اتش کشیده شده من، ای اتشکده من ، سلام!!

می دانی وقتی وجودت را اتش فرا گرفته باشد، دوست داری همه چیز را بسوزانی.

در همه چیز اتشی دراندازی تا نیست شود.

در همه بدیها، در همه علف های هرز، در همه خشکی ها و کویرها...

دوست داری تمام لحظه های اتشین وجودت، همه لحظه های خشک و بی عاطفه زمانه را بسوزاند.

وای که متولد اذر بودن چقدر سوزنده است.

تولدت مبارک ای پارسای اتشین!!

دید و بازدید

 

سی شب سر یک سفره آسمونی نشستی. انا انزلناه خوندی و خرما رو توی دهنت گذاشتی؛ گفتی خدایا! من برای تو روزه گرفتم؛ با روزی  تو هم افطار می کنم.

سی روز قدم به قدم؛ لحظه به لحظه؛ نفس به نفس؛ خدا ازت پذیرایی کرد.

سی تا سحر بلند شدی و به خدا قول دادی تا شب بعد هیچی نمی خوری.

 جلوی زبونت؛ چشمت؛ گوشت؛ یه دیوار بلند کشیدی به بلندی قد شیطون که نتونه بیاد تو؛ وقتی هم خواست بیاد تو؛ هلش دادی و گفتی من قراره مال خدا باشم... سر قرارم هم هستم...

شب قدر رو که یادته؟ وای چه شبی بود!! دیدی آسمون چقدر به زمین نزدیک شده بود!

دیدی دلت خدایی شده بود!! دیدی چشمات بارونی شده بود!!

یادته اون شب آمار سال گذشته ات رو گرفتی و برای سال بعد یه برنامه توپ از خدا خواستی؟

حالا خوب به صدای دلت گوش کن. شفافتر از گذشته می تپه. دیگه پارازیتی توش نیست!

به خدا حیفه که این دل پاک رو که حاصل یه ماه خلوت ناب با خدا بوده؛ دوباره آلوده کنی.

یادت باشه از مهمونی کی برگشتی! یادت نره کی ازت پذیرایی می کرد!

از قدیم گفتن هر دیدی یه بازدیدی داره. حالا خدا می خواد بازدیدت رو پس بده.

حالا نوبت توست که کارت دعوت برای خدا بفرستی. به صرف چی؟؟

معلومه!! به صرف سکونت همیشگی توی خونه دلت!

از مهمونت خوب پذیرایی کن و قدرش رو بدون!!

یادت نره آقا پارسا !!! قدرش رو بدون!!

زیبایی ماه خدا

 

چقدر این روز ها و شب ها قشنگ است. قشنگ و دوست داشتنی.
چقدر لمس کردن ثانیه ثانیه اش زیباست.
چقدر هیجان انگیز است پیاده رو های شلوغ یک ساعت مانده به افطار؛ که همه از هم سبقت می گیرند تا به خانه برسند.
چقدر زیباست چهره راننده ای که از سبقت بی جای دیگری کلافه شده؛ داد می زند:
حیف که ماه رمضونه و گر نه... سکوت می کند و بعد می گوید استغفر الله!!

چقدر زیباست وقتی از شدت تشنگی می روی سراغ یخچال و یک لیوان اب خنک نوش جان می کنی و بعد یادت می اید که روزه بوده ای !!
چقدر خواب قبل از افطار می چسبد و تو می دانی که خوابت هم عبادت است؛ و مامان بالای سرت می اید؛ صدایت می کند: عزیزم بلند شو دارند اذان می گویند... و تو ارزو می کنی کاشکی کودکی بودی و مامانت گونه هایت را به بوسه ای مهمان می کرد... و ناگهان به ارزویت برسی!!

چقدر لذت بخش است مامان هی دستور دهد و تو انجام بدهی و او اطمینان کند که هر چه بخواهد تو حاضری انجام دهی...
چقدر لحظاتت دوست داشتنی می شوند وقتی که یک نفر همه جا هوایت را دارد؛ کسی که تو را و همه لذت های زندگی تو را دوست دارد و تو می دانی که هیچگاه تنهایت نمی گذارد.

چقدر زیباست نگاه کردن به صحن بزرگ و خلوت حرم که تو را به کودکی ات می برد و دوست داری پارسای کوچکی باشی که امین دنبالت می کند و تو دوان دوان دستت را به پنجره فولاد می زنی و می گویی: سوک سوک!!

چقدر زیباست...